تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان


.: متن ویرایش خواهد شد :.

 

از کمی قبل قصد نوشتن این متن را داشتم که مدام به تعویق افتاد و حال برای انتشار در این زمان و کمی قبل از سال تحویل در حال مشغول بودن مردد بودم. حس می کنم شاید به زمان بیشتر و موقیعت بی دغدغه تری برای این که آن بهتر بنویسم نیاز دارم، اما حس می کنم درست تر این است که حداقل پیش نویس آن را همین الان بنویسم. نزدیک تحویل سال که می شود، خواهی نخواهی،  به خاطر تاثیر حرف های دیگران باشد یا فرهنگ یا هر چیز دیگری، به کارهای که در سال قبل کرده ای و این که چه چشم اندازی برای سال جدید داری فکر می کنی، و این سال جدیدی که می آید، از یک بعد دیگر هم برای من و دوستانم جدید است. آغاز دوره ای دیگر از تحصیل و حتی شاید زندگی مان خواهد بود. عید امسال برای من و بسیاری از دوستانم مقارن شده با شروع ورودمان به بالین.

به همین دلیل حس می کنم همین حالا و روزها که بیشتر به این چیز ها فکر می کنم، بنویسمشان، این کار به منظم تر شدن ذهنم کمک می کند.


من هم مثل هر دانشجوی پزشکی دیگری، مجموعه ای از احساسات متفاوت و حتی متناقض را از روز اول تحصیل نسبت به این روزها تجربه کرده ام. حس ذوق و انتظار بیشتر آن روزهای اول و در عین حال حس ترس و بدبینی.


خوشحالی برای این که بالاخره دست به کاری خواهی زد و با آن حس مفیدتر بودن پیدا خواهی کرد، ترس شدید از ناکافی بودن از نظر علمی در برابر بیمار، ترس از موقعیت های سخت و بغرنج، ترس از رفتار بد بقیه که دیگران که دیگران از آن حدیث مفصل گفته اند اما در میان همه ی این ها، دوست دارم درباره ی یک مورد از ترس هایم که شاید کم اهمینت هم نباشد صحبت کنم.


در پایان ترم هفت، دوره ای برای دانشجویان پزشکی برگزار می شود به نام مقدمات بالینی. هدف اصلی این دوره آموزش دادن دو مهارت مهم و لازم برای یک پزشک به هنگام برخورد با بیمار یعنی نحوه ی گرفتن شرح حال و معاینه ی فیزیکی ست، اما علاوه بر این، چند روز در این دوره مقرر شده بود که ما زیر نظر یک استاد یا رزیدنت، به بخش های مختلف بیمارستان برویم که آرام آرام به فضای آن خو بگیریم. یکی از این بخش ها، بخش اطفال بود.


گروه ما حدود دو سه ماه پیش به این بخش رفت. پس از این که استادمان در اتاق کنفرانس برایمان یک سری توضیحات کلی و تئوری ارائه کرد، ما را بر سر بالین بیماران برد.


در آن جا میان بچه های بیمار دیگر و والدینشان، کودک یک تا دو ساله ای بود در آغوش مادرش که اندازه ی سر او حدودا چند برابر یک کودک معمولی بود. از جمله عوامل استرس زایی که هنگام ورود به بیمارستان هنوز با آن دست و پنجه نرم می کنم همین برخورد با این موارد ناشایع است و راستش را بگویم، احساسم در آن لحظه ترس بود.


باری استاد ما اتفاقا برای گرفتن شرح حال و معاینه کردن به صورت عملی و نشان دادن آن به ما از قضا سراغ همین بیمار و مادرش رفت.


استاد  با لحنی آرام شروع کرد به پرسیدن سوال های مختلف از مادر کودک. مشکلی که کودک از آن رنج می برد هیدروسفالی بود. ترجمه ی لغوی این اصطلاح به معنای جمع شدن آب در سر به علت یک ناهنجاری یا هر علت پاتولوژیک دیگری ست.


در حین همین پرسش و پاسخ ها، استاد چند لحظه ای مشغول صحبت با شخص دیگری شد که بدون این که من حتی متوجه بشوم، یکی از رزیدنت های بخش با برگه ی ام آر آی در دست با عصبانیت به سمت مادر کودک آمد و بدون سلام و احوال پرسی خاصی با لحنی عصبانی و طلب کارانه پرسید:" شما مادر فلانی هستید؟ جواب داد بله.


رزیدنت جواب داد:" کی شما رو ارجاع داده این جا؟ مگه خودشون این برگه های ام آر آی رو نگاه نکرده بودن؟ اصلا برای چی گفته بودن بیاین این جا؟"


سپس مکثی کرد و جواب مادر راجب این بیمارستان فلان در فلان شهر ارجاعشان و داده و این حرف ها و لحنش آرام تر کرد و ادامه:


"ببینید به هر حال یه نفر باید این رو بهتون بگه، پس من خودم میگم"


سپس برگه ی ام آر آی را گرفت بالا و گفت: " خانم بچتون مغز نداره!"


یادم نیست که بعد از آن چه گفت. این را که گفت بیشتر خیره شده بودم به عکس ام آر آی سر که کاملا خالی بود و چهره ی مادر.


معنای آن عصبانیت ها و لحن طلب کارانه این بود که چرا این همه راه آمده ای وقت ما را صرف موردی کرده ای که کاری برایش نمی توان کرد و تازه نتیجه اش هم از قبل مشخص شده بود و دیگر نیازی به نظر ما نداشته؟


در آن چند ثانیه ی اول گیچ شده بودم، گیج از این نظر که خوب فهمیده ام در موقعیت های اجتماعی خام که خودم در آن در نقش بیننده حضور دارم  و کسی برایم روایتشان نمی کند، در تشخیص درست و غلط و این که حق با چه کسی ست یا چه کسی درست می گوید سخت بی دست و پا و ناتوان می شوم. هنوز انگار کمی تحت تاثیر لحن مطمئن افراد و این که با چه درجه ای از راحتی یک کار را انجام می دهند قرار می گیرم. یعنی وقتی که می بینم کسی در یک موقعیت اجتماعی این چنینی، کاری که در نگاه اولم به نظر عجیب و شاید ناشایست بیاید را به راحتی و با آسایش خاطر انجام می دهد طوری که انگار روتین است، با خود می گویم، نه، قطعا او هم می داند که چنین کاری درست نیست، پس حتما وقتی دارد به این راحتی و بدون این آثار مردد بودن در چهره اش باشد انجامش می دهد، حتما می داند که لازم است و اصلا شاید از نظر منظقی این کار درست است که او این قدر قاطع و با اطمینان انجامش می دهد.


دقیقا به همین دلیل، در آن ثانیه های اول من شوکه وگیج بودم. کسی این داستان را برایم روایت نمی کرد که نظر و استدلال خود را بعد از هر تکه به آن بیفزاید که برای من تکیه گاهی باشد. خودم به تنهایی در بطن این داستان بودم و کسی هم زمزمه ای چیزی نمی کرد یا در گوشی چیزی به من نمی گفت که بفهمم کار رزیدنت درست بوده یا غلط.


با خودم می گفتم، یعنی از فکرش حتی گذر هم نکرد که درون مادر چه احساسی بیدار خواهد شد؟ چرا لااقل حالا که می خواست به این سرعت این خبر را دهد، لحن بهتری را انتخاب نکرد؟ نه قطعا این ها همه به ذهنش خطور کرده، قضیه که خیلی ساده است، مگر می شود نکرده باشد، خیلی ساده است، نکند رسم این است که در چنین مواردی این قدر سریع و قاطعانه چنین خبری را داد؟

نکند منطقی پشتش هست و راه درست همین است؟ آخر زیاد برایم پیش آمده بود که رفتار درست در چنین موقعیت هایی در برابر بیمار، بر خلاف تصورم و فکر می کنم تصور همه مان در آمده بود. یعنی با خود فکر می کرده ایم که فلان کار درست است یا فلان حرف را به بیمار فلان طور بزنیم بهتر است اما رفتار اصولی چیزی متفاوت از آن گفته. بعد از چند تجربه ی این چنینی، آدم دیگر نسبت به هر رفتار دیگری که در ذهنش فکر می کند درست است، شده به اندازه ی ذره ای هم که شده شک می کند.


کمی بعد با سر و صدای بقیه از این خلسه ی فکری در آمدم. استاد گفت که کارشان با ما تمام شده و می توانیم برویم. همراهشان به اتاق کنفرانس رفتیم که روپوش هایمان را در آوریم. بچه ها شروع کردند به صحبت راجب رفتار رزیدنت، همان که به شدت به آن نیاز داشتم. گرچه آن تردید و شوکه شدنم برای چند ثاینه ی اول بود و پس از آن، هر کاری که می کردم در مجموع حس بدی نسبت اتفاق پیش آمده و رفتار رزیدنت داشتم ولی باز هم می خواستم ببینم یک ذهن دیگر چه قضاوتی می کند یا حداقل از اصول رفتار در چنین موقعیتی اطلاع دارد یا نه؟


طبق انتظارم همه آزرده خاطر شده بودند. علی رغم این اما در این بین یکی از بچه ها گفت:" بچه ها اما خودمانیم، بیایید روراست باشیم، آن رزیدنت هم حق دارد، ساعت های متوالی کشیک داده، شاید اصلا دیشب را نخوابیده. بالاخره آدم است و طبیعی ست که عصبانی بشود."


راست می گفت. تا قبل با خودم می گفتم اگر قرار بود خودم خبر را به مادر بچه بدهم، فلان طور می گفتم، آرام تر می بودم، فلان کار را نمی کردم، مثل این رزیدنت رفتار نمی کردم، ولی من، من بودم. رزیدنت نبودم، ساعات متوالی در بیمارستان بودن مرا از پا در نیاورده بود و از برخورد بسیار با مریض های زیاد خسته نشده بودکم. اگر در جایگاه او بودم، باز هم با همین استاندارد ها و باید و نباید هایی که همین الان در ذهنم برای خودم تعریف کردم رفتار می کردم؟


مهربان بودن، صبور بودن و حرفه ای رفتار کردن در شرایط معمولی که کاری ندارد، از عهده ی هر کسی بر میاید.


سرم را بالا آوردم و همین را گفتم. قطعا چنین استدلالی، به هیچ عنوان نمی تواند رفتار آن رزیدنت را توجیه کند، اما یک نکته این وسط باقی می ماند، که این قضیه به این سادگی ها هم نیست، باید حساسیت بسیار بیشتری را به خرج داد چرا که وقتی خود ما در آن موقعیت قرار گرفتیم، اصولی رفتار کردن به سادگی اصولی رفتار کردن در اتاق کنفرانس در حال عوض کردن روپوش نیست، از این رو وظیفه ی ما چند برابر می شود.


ترسی که برای بیان کردنش از این خاطره صحبت کردم این بود، وقتی خودم در آن جایگاه قرار گرفتم، شبیه او رفتار می کنم؟ توانش را خواهم داشت که دم دستی ترین و راحت ترین گزینه را کنار بگذارم و گزینه ی سخت تر را انتخاب کنم؟


جوابش را نمی دانم. ورود به بالین از هر لحاظ تجربه ی جدیدی ست و برای این که چشم اندازی از آینده ی خودم در آن پیدا کنم و در یک کلام بیشتر خودم را بشناسم، باید به آن وارد شوم، در آن جاست که می توانم به طرز واقی خودم را بشناسم.


.: ادامه ی متن بعد از ویرایش قرار خواهد گرفت :.

 

هومن مصباح ۲۹ اسفند ۰۱ ، ۲۲:۴۶ ۱ ۱۸۷

نظرات (۱)

  • زری シ‌‌‌
    دوشنبه ۲۹ اسفند ۰۱ , ۲۳:۴۴

    یه سوالی

    اون بچه که مغز نداشت

    چطوری زنده بود ؟

    • author avatar
      هومن مصباح
      ۱۲ فروردين ۰۲، ۱۹:۰۲
      سلام خیلی عذر می خوام که دیر جواب میدم🙏🏻😅
      حقیقتش دقیق دقیق نمی دونم ولی خب موضوع این هست که تمامی اعمال حیاتی بدن توسط خود مغز کنترل نمیشن، یک سری از این ها توسط بخش های دیگه ی سیستم عصبی مثل ساقه ی مغز و نخاع کنترل میشن، و خب نکته ی بعدی هم این هست که این جور بیمار ها زیاد زنده نمی مونن و بعد از یه مدت کوتاه از بین میرن 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">