تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان


.: متن ویرایش خواهد شد :.

 

از کمی قبل قصد نوشتن این متن را داشتم که مدام به تعویق افتاد و حال برای انتشار در این زمان و کمی قبل از سال تحویل در حال مشغول بودن مردد بودم. حس می کنم شاید به زمان بیشتر و موقیعت بی دغدغه تری برای این که آن بهتر بنویسم نیاز دارم، اما حس می کنم درست تر این است که حداقل پیش نویس آن را همین الان بنویسم. نزدیک تحویل سال که می شود، خواهی نخواهی،  به خاطر تاثیر حرف های دیگران باشد یا فرهنگ یا هر چیز دیگری، به کارهای که در سال قبل کرده ای و این که چه چشم اندازی برای سال جدید داری فکر می کنی، و این سال جدیدی که می آید، از یک بعد دیگر هم برای من و دوستانم جدید است. آغاز دوره ای دیگر از تحصیل و حتی شاید زندگی مان خواهد بود. عید امسال برای من و بسیاری از دوستانم مقارن شده با شروع ورودمان به بالین.

به همین دلیل حس می کنم همین حالا و روزها که بیشتر به این چیز ها فکر می کنم، بنویسمشان، این کار به منظم تر شدن ذهنم کمک می کند.


انقلاب کبیر فرانسه؛ بخش اول: ریشه ها

انقلاب کبیر فرانسه؛ موضوعی مناقشه برانگیز که این روزها کم تر پیش می آید جماعتی بر سر قضاوت بر آن به یک نتیجه و دیدگاه واحد برسند. از یک طرف آزادی، برابری و برادری (شعار مربوط به زمان انقلاب)، دموکراسی، حق شهروندی و ... کلماتی هستند که با این پدیده ی تاریخی گره خورده و تصویر روشنی به آن می بخشند. از طرف دیگر، تندروی های خون بار و ناکامی های بی شماری که به دنبال آن به وقوع پیوست، قضاوت را بر سر آن سخت می کنند، تا جایی که عده ای می گویند:

 

آن همه کشت و کشتارها و جوی های خونی که جاری گشت، آن همه اعدام ها و تل های بزرگی که از سرهای آدمیان به پا شد، همه و همه ثمره ی همان انقلابی ست که می ستایید! اگر قرار است نتیجه ی یک انقلاب این باشد، نخواستیم آقاجان، ارزانی خودتان! انقلاب مثل بازی با آتش است و ملت فرانسه در آن زمان شعور کافی برای بازی با این آتش را نداشت، گویی ذغال سرخ و شعله وری را ملعبه ی دست کودکان خردسال بکنی، معلوم است که چنین افتضاحی به بار خواهد آمد! به نظر ما باید جوری جامعه را تغییر داد که حتی خون از دماغ کسی ریخته نشود!


اتک ان تایتان؛ اثری که دیدن آن برای هر کسی که تشنه ی آزادی ست، واجب است!-بخش اول

مقدمه:

 

( از آن جایی که این متن نسبت به یادداشت های قبل کمی طولانی تر شده، می توانید برای راحتی کار و صرفه جویی در زمان، از خواندن این بخش صرف نظر کرده و یک راست به اصل موضوع بپردازید.)

چه قدر سخت است از اثری بنویسی که نزدیک به یک سال و نیم فکر و ذکر تو را مشغول خود کرده و عمیقا با زندگی ات در هم  پیچیده و پیوند خورده!

هیچ وقت سابقه نداشته که یک فیلم یا سریال یا هر اثر بصری دیگری این قدر در وجود من نفوذ کند! گویی اتک ان تایتان برای من تبدیل به یک پناهگاه شده! پناهگاهی برای فرار از یکنواختی ها و سختی های زندگی واقعی. باور کنید اغراق نمی کنم! زمانی این مسئله اغراق محسوب می شود که بگویید زندگی واقعی بسا پیچیده تر و عظیم تر این این حرف هاست که یک سریال بتواند پناهگاهی برای آن باشد، منتهی موضوع دقیقا همین است! آن قدر در این اثر از ابعاد مختلف وگوناگون زندگی صحبت شده که گویی خانه ی بزرگی پر از اتاق است، خانه ی گرمی که برای هر دردی، برای هر عاملی که از زندگی خسته تان کرد، اتاقی برای پناه گرفتن دارد، اتاق هایی که تمامی ندارند!


روشنفکری و روشنفکرنمایی!

 روزی روزگاری رودخانه ای بود که ماهی های مختلفی در آن زندگی می کردند. از بد روزگار، مدت ها بود که سنگ بزرگی بر سر این رودخانه قرار گرفته و به مرور زمان جریان آب را به شدت کند کرده بود. این کندی جریان ادامه داشت تا این که کم کم آن رود زلال به مردابی بدل شد. از آن جا که این اتفاق به مرور زمان و آهسته رخ داده بود، ماهی ها متوجه این تغییر نشدند و به مرور با آن سازش پیدا کردند. حتی ماهی های نسل جدید دیگر تصوری از آب زلال در ذهن نداشتند. با این وجود، روزی ماهی دردمندی پیدا شد و از سطح دیگر ماهی ها فراتر رفت و در مورد علت این زندگی نکبت بار از خود سوال کرد. سوال کرد و کاوش کرد تا بالاخره علت را که همان سنگ بود پیدا کرد، اما او برای رسیدن و برداشتن آن سنگ مجبور بود بر خلاف جهت جریان رودخانه شنا کند. هر چه قدر دشوار، سختی این کار را به جان خرید و با تمام تلاش آن قدر در خلاف جهت جریان شنا کرد تا بالاخره به سنگ رسید و آن را از جا کند. جریان آب شدت گرفت و دوباره زندگی به آن رودخانه بازگشت.


به یاد استاد شجریان؛ داستان آشتی من با موسیقی سنتی

از مدت ها قبل ایده ی نوشتن چنین متنی را در سر داشتم. مناسب ترین روز برای انتشار آن شاید همین امروز باشد، 17 مهر، سالروز درگذشت استاد شجریان.


خوب یادم هست که اولین آشنایی من با استاد شجریان، بر می گردد به زمانی که پنج یا شش ساله بودم. در آن روز ها، پدرم که سر کار می رفت، من و مادرم به خانه ی پدربزرگ و مادربزرگم می رفتیم و تا شب آن جا می ماندیم. بزرگترین چالش من در آن موقعیت، سرگرم کردن خودم بود، چرا که بر خلاف خانه ی خودمان، خبری از اسباب بازی و وسایل سرگرمی نبود. این بود که سرگرم کردن خودم مشکلی بود برای خودش و اغلب هم حوصله ام سر می رفت.


آیا تواضع و مغرور نبودن، امری ساده لوحانه و یا حتی ریاکارانه است؟

در این که تواضع در فرهنگ اکثر جوامع دنیا یک ویژگی مثبت به حساب می آید شکی نیست، اما آیا تا به حال شده کسی ذات تواضع را از لحاظ منطقی برای شما زیر سوال ببرد؟ و به طور مثال بگوید که تواضع یک نوع ریاکاری ست و یک فرد متواضع در واقع در حال پنهان کردن درون خود و فریب دادن دیگران است؟
شما را نمی دانم، اما این اواخر، این سوال ها پس از بحث کردن با برخی از دوستانم در این مورد، برای من مطرح شد. در این بحث ها استدلال های جالبی من باب منطقی بودن غرور و محکوم بودن تواضع به گوشم خورد که در ادامه بخشی از آن ها را قرار می دهم:


خلاقیت از جنس آزادی ست!/شرح یک خاطره در وصف حال جوانه ی رو به خشکی خلاقیت در ایران

این روزها صحبت کردن از خلاقیت و اهمیت آن برای پیشرفت در هر زمینه ای تا حدودی به بحثی تکراری و کلیشه ای بدل شده است. منتقدان بی شماری مدت هاست که داد سخن می دهند که کمبود این قوه ی پیش ران در جامعه ی ما در زمینه های مختلف حس می شود و تبعات خطرناکی دارد و ... .  من نیز قصد ندارم که به تکرار مکررات بپردازم، بلکه هدفم از نوشتن این یادداشت جدید، پاسخ به چرایی این مسئله است. پاسخ به این سوال که چرا خلاقانه فکر کردن، چیزی از نو آوردن و ذوق و ابداعات جدید مدتی ست که از این مملکت رخت بربسته و چه در علم و چه در هنر و اجتماع جای خود را به تکرار و تقلید داده؟ چرا با وجود این همه مسابقه و جشنواره های مختلفی (از جشنواره های ساخت دست سازه بگیرید تا نانوفناوری و ...) که سالانه در مدارس و دبیرستان ها با هدف پرورش خلاقیت برگزار می شود، دست آخر چیزی تغییر نمی کند؟


۱ ۲