تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان


به یاد استاد شجریان؛ داستان آشتی من با موسیقی سنتی

از مدت ها قبل ایده ی نوشتن چنین متنی را در سر داشتم. مناسب ترین روز برای انتشار آن شاید همین امروز باشد، 17 مهر، سالروز درگذشت استاد شجریان.


خوب یادم هست که اولین آشنایی من با استاد شجریان، بر می گردد به زمانی که پنج یا شش ساله بودم. در آن روز ها، پدرم که سر کار می رفت، من و مادرم به خانه ی پدربزرگ و مادربزرگم می رفتیم و تا شب آن جا می ماندیم. بزرگترین چالش من در آن موقعیت، سرگرم کردن خودم بود، چرا که بر خلاف خانه ی خودمان، خبری از اسباب بازی و وسایل سرگرمی نبود. این بود که سرگرم کردن خودم مشکلی بود برای خودش و اغلب هم حوصله ام سر می رفت.


در این دست و پا زدن ها و تلاش های بی وقفه ی خودم برای مشغول شدن، که یا به خانه سازی با تشک ها و یا ماجراجویی های خیالی و یا به طور کل از آن دست کارها و خیال پردازی هایی که همه در کودکی به هنگام محدود بودن کرده ایم می گذشت، من پدربزرگم را (که او را پدرجون صدا می کردم) می دیدم که بدون این که کوچک ترین زحمتی برای مشغول شدن به خودش دهد، ساعت ها کنار ضبط صوت خود دراز کشیده و به نوارهای شجریان گوش می سپارد. یکی پس از دیگری، و این کار را گاه ساعت ها ادامه می داد، طوری که صدای کوتاه و ریتم آرام آن آهنگ ها تقریبا تبدیل شده بود به پس زمینه ی ثابت اتاق. مثل نوعی موسیقی متن، جزئی لاینفک از آن محیط.


همیشه برای منِ شش ساله سوال بود که پدرجون چگونه می تواند ساعت ها همین طور ادامه دهد بی آن که حوصله اش سر نرود؟ این کار برایش تکراری نمی شود؟ واقعا از این کار لذت می برد؟ هر دوی ما با یک چالش روبه رو بودیم. من به دلیل دور بودن از خانه ی خودمان و او به دلیل سپری کردن دوره ی بازنشستگی، هر دو به دنبال مشغول کردن خود بودیم، ولی من در همان 10 دقیقه سرگرم کردن خودم هم می ماندم، چگونه او این کار را هر روز با این آهنگ ها انجام می دهد؟ آن هم آهنگ هایی تکراری! به راستی در آن هنگام به چه چیز فکر می کند؟ چه جادوی خاصی در این آهنگ ها هست که گویی او را از این دنیا جدا می کند؟


آخر این آهنگ ها از نظر من شش ساله جذابیت خاصی نداشت، همه شان یک جور بودند. برای من در آن دوران موسیقی خوب و جذاب، همان موسیقی متن صحنه های حماسی و احساسی و یا آهنگ های تیتراژ انیمیشن ها بود، آهنگ هایی که در تو هیجان و حرکت ایجاد می کنند ( البته اگر بخواهم صادق باشم هنوز هم محبوب ترین نوع موسیقی برای من، موسیقی متن فیلم ها و حتی اوپنینگ ها و اندینگ های انیمه هاست). این آهنگ هایی که پدرجون گوش می داد اکثر مواقع فقط یک ریتم داشت و کاملا آرام و ملایم بود! طوری که پس از چند دقیقه اصلا فراموش می کردی آهنگی در حال پخش شدن است! باور کنید چند بار هم این کار را امتحان کردم ولی همیشه همین بود!


بله، شاید در ابتدای نوشته با خود گفتید که احتمالا قصد دارم بگویم من از همان شش سالگی به واسطه ی پدربزرگم، یک دل نه صد دل به موسیقی سنتی استاد شجریان دل باختم، اما نه! از این خبر ها نبود. حس علاقه ای از آن جنس که بخواهم به این موسیقی توانم گوش بدهم در من به وجود نیامد، ولی به جای آن، یک نوع حس احترام به وجود آمد. دقیقا از جنس همان احترام و علاقه ای که نسبت به پدرجون داشتم.


به طور کلی، حسی که نسبت به پدربزرگ ها و مادربزرگ هایمان داریم، علاقه ای ست از جنس احترام. یعنی تو همواره آن ها را تحسین می کنی و هرگز به دور از ادب با آن ها  رفتار نمی کنی. برایت حکم یک تکیه گاه گرم را دارند و بسیاری اوقات خود را در آغوش آن ها می اندازی و به داستان هایشان گوش می دهی و آرامش پیدا می کنی، اما هیچ گاه رابطه ای که با همسن و سالانت ایجاد می کنی با آن ها برقرار نمی کنی.


منظورم این است که در نهایت، این همسن و سال هایت هستند که با تو از یک نسل هستند و زبانت را می فهمند و به راحتی با آن ها وارد دیالوگ و مکالمه می شوی، اما معمولا در برابر پدربزرگ ها و مادربزرگ ها، مونولوگ برقرار است و تو شنونده هستی و به داستان ها و تجربه هایشان گوش می دهی.


حس من به موسیقی سنتی تا همین چند سال پیش دقیقا همین بود. نه از آن بدم می آمد و نه مکررا به آن گوش می دادم و دل باخته ی آن بودم. بلکه همیشه برایش به عنوان موسیقی نسل ها قبل احترام قائل بودم (خصوصا به خاطر آن که مرا به یاد پدرجون می انداخت) و شاید فقط مواقع خیلی خاص به آن گوش می دادم.

 

این وضعیت و حس من به موسیقی سنتی ادامه داشت تا آشنایی کاملا اتفاقی من با قطعه ی " به سوی تو" از داریوش رفیعی در کلاس نهم. یادم هست چنان مجذوب آن شده بودم که بارها و بارها با بغل دستی و دوست صمیمی ام محمدرضا و همین طور یکی دیگر از دوستانم عرفان آن را می خواندیم.

 

داریوش رفیعی

 

راز آن چه بود؟ نمی دانم! هر چه که بود مرا شیفته ی خود کرده بود. شاید به این دلیل بود که  بر خلاف پیش فرضی که از موسیقی سنتی داشتم نه تنها اصلا یکنواخت و راکد نبود، بلکه دقیقا همان طور که من می خواستم شور خاصی را در تو بیدار می کرد.


به قدری که در آن دوران من این قطعه را جزو موسیقی سنتی حساب نمی کردم! جدی می گویم! با خود می گفتم، نه بابا، موسیقی سنتی همان است که یکنواختی و رکود آن تو را به خواب می برد. طوری که پس از چند دقیقه اصلا وجود آن را از یاد می بری!


بنابراین این آشنایی کوتاه و گذرا، تصور من را آن طور که باید از موسیقی سنتی و به خصوص استاد شجریان تغییر نداد.


این اوضاع باز هم ادامه داشت تا کلاس یازدهم. در ادبیات کلاس یازدهم، یکی از درس ها به صورت خلاصه به زندگی مولانا و آشنایی او با شمس و گزیده ای از اشعارش می پردازد. شعری از مولانا خطاب به فرزندش در بستر مرگ در انتهای درس قرار داده شده بود که مرا تحت تاثیر قرار داده بود که چنین شروع می شد:


رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن/ ترک من خراب شبگرد مبتلا کن


چند روز بعد دبیر هنر،به صورت کاملا اتفاقی، فیلم اجرای این شعر از استاد شجریان را در کلاس برای ما پخش کرد.

 


با خود می گفتم به راستی این همان شجریان است؟ من تغییر کرده ام؟ یا او تغییر کرده؟


به راستی شاید من هم تغییر کرده بودم! آهنگ آن چنان شورآور نبود، اما معنی و شعر آن بود که مرا جذب می کرد! خصوصا آن که این شعر را بار ها از قبل در ادبیات خوانده بودم و حتی حفظ بودم. حتی فکر می کنم اولین شعری بود که با جان و دل و خواست خودم، نه به اجبار امتحان، ریز به ریز آن را خواندم و معانی کلمات نامفهوم آن در اینترنت جستوجو کردم و همه را نوشتم.


همین آمادگی من و آشنایی من با شعر بود که به یک باره به تصورات پیشینم آتش زد!  


آهنگ را پیدا کردم و بار ها گوش دادم. گرچه شعر به خودی خود برای من جذاب بود، اما این بار با صدای شجریان ، تو گویی آتشی در جان این شعر می افتد! گویی تا پیش از این، کالبدی زیبا اما بی روح بود که الان روح دارد! در یک کلام انگار که شعر را از زبان خود مولانا می شنوی، با تمام احساسات و درد ها و آلام خودش در پس آن!

 

اجرای زنده ی همین قطعه ی

 


بعد از این اتفاق بود که تصمیم گرفتم ادامه بدهم و به خودم و موسیقی سنتی شانسی دوباره دهم. با خود گفتم شاید اشتباه می کنم. اگر بیشتر بگردم ممکن است بفهمم که تمام موسیقی سنتی قرار نیست تو را به خواب ببرد همان طور که این یکی این کار را نکرد و دست آخر نیز همین شد! آهنگ هایی یافتم که این بار اگر شجریان نخوانده بود، باز هم مثل کلاس نهم، می گفتم این موسیقی سنتی نیست! چون در من شور ایجاد می کند! چون چیزی را در من بیدار می کند! خبری از رکود ملایمت و آرامی نیست! 


به طور مثال به قطعه ی داروگ (شعر این اثر توسط نیما یوشیج سروده شده) گوش کنید: (خصوصا از دقیقه 2:15)

 

 

صد و هشتاد درجه با آن چه من از موسیقی سنتی در ذهن داشتم فرق دارد! خصوصا به نقطه ی اوج آن گوش دهید( دقیقه ی 3:31 )، آن جا که می گوید: "قاصد روزان ابری، داروگ، کی می رسد باران؟!"


سوای خود آوا و موسیقی، به معنای آن و طرز بیان شجریان دقت کنید، گویی کاملا صادقانه از ته دل فریاد می زند، از ته دل برای باران آزادی و رهایی فریاد می زند! فریادی خونبار!


این زمین تا آسمان با آن موسیقی ای که من ملایم و یکنواخت می شمردم فرق داشت!

 


دیگر حالا کاملا فهمیده بودم که من به اشتباه نوع خاصی از موسیقی سنتی را به کل موسیقی سنتی تعمیم داده بودم، در صورتی که موسیقی سنتی خود یک طبقه بزرگ و متنوع از آهنک هاست، ملایم و آرام دارد، اما "داورگ" هم در میانشان پیدا می شود!

 

در ادامه چند قطعه ی دیگر استاد بیشتر از همه دوست دارم را قرار می دهم:

 

قطعه ی گل باغ آشنایی

 

قطعه ی رندان مست

در پایان جا دارد نکته ی مهمی را بگویم. یادم هست پارسال در همین روز ها هنگام وفات استاد، افراد خیلی زیادی در فضای مجازی واکنش نشان می دادند و پست ها و استوری های مختلف قرار می دادند. کسانی که شاید آن چنان با موسیقی سنتی آشنایی نداشتند! همین قضیه اسباب تعجب خیلی ها شده بود. سر همین قضیه یکی از دوستانم به من گفت: "این جماعت تا دیروز یک آهنگ هم از شجریان گوش نداده بودند ها! حالا امروز برای ما شده اند طرفدار ایشان!"


به او گفتم می دانی دلیل این همه واکنش و احساسات همگانی  چیست؟ این است که شجریان به راستی در بین این همه هنرمند بی شمار در کشور، از نظر منش و اخلاق و شخصیت، کاملا متفاوت و به کلی جدا بود. آزاد بود، آزادانه رفتار می کرد و اصولی خاصی برای خودش داشت که به آن ها وفادار بود. دقیقا به همین دلیل بود که حتی با وجود این که خیلی ها، حتی شاید با صدای او آشنایی نداشتند او را می ستودند و دوست داشتند!

 

هومن مصباح ۱۷ مهر ۰۰ ، ۲۳:۱۷ ۵ ۳۹۷

نظرات (۵)

  • زری ...
    يكشنبه ۱۸ مهر ۰۰ , ۱۴:۴۰

    شه جاذاب نوشتین :))))))

  • زهرا بیت سیاح
    جمعه ۲۳ مهر ۰۰ , ۲۰:۲۷

    خوش به حالتون که اینقدر مفصل می‌تونین بنویسین. بسط دادن موضوع و توضیح دادن توی نوشته برام سخته. دوست دارم همه چیز جمع و جور باشه.

    متن خوبی بود:)

    • author avatar
      هومن مصباح
      ۲۳ مهر ۰۰، ۲۱:۵۹
      خیلی لطف دارین! من از شما ممنونم که حوصله تون شد و توضیح دادنای الکی زیاد من رو خوندین😅
      حقیقتش این طور که گفتین با خودم فکر کردم شاید خیلی وقتا منم واقعا زیادی یه موضوع ناچیز رو بسط می دم و خواننده رو خسته می کنم!
      بازم ممنونم از نظرتون، هم بهم انرژی داد و هم بهم کمک کرد
  • زهرا بیت سیاح
    جمعه ۲۳ مهر ۰۰ , ۲۲:۲۸

    نه خوبه متنتون.

    خوبه که بسط میدین و تصویری که در ذهن دارین رو توضیح میدین و شفاف سازی می‌کنین.

    من متاسفانه خیلی وقتا یه جمله میگم و میرم و مخاطب بیچاره رو رها می‌کنم به حال خودش😅 

  • یاسر
    چهارشنبه ۳ آذر ۰۰ , ۱۴:۱۷

    کاشکی اسم اون یکی دوستتم که گفت '' چرا همه پست و استوری گذاشتند '' رو هم مینوشتی 😅😂😂

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">