تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان


روشنفکری و روشنفکرنمایی!

 روزی روزگاری رودخانه ای بود که ماهی های مختلفی در آن زندگی می کردند. از بد روزگار، مدت ها بود که سنگ بزرگی بر سر این رودخانه قرار گرفته و به مرور زمان جریان آب را به شدت کند کرده بود. این کندی جریان ادامه داشت تا این که کم کم آن رود زلال به مردابی بدل شد. از آن جا که این اتفاق به مرور زمان و آهسته رخ داده بود، ماهی ها متوجه این تغییر نشدند و به مرور با آن سازش پیدا کردند. حتی ماهی های نسل جدید دیگر تصوری از آب زلال در ذهن نداشتند. با این وجود، روزی ماهی دردمندی پیدا شد و از سطح دیگر ماهی ها فراتر رفت و در مورد علت این زندگی نکبت بار از خود سوال کرد. سوال کرد و کاوش کرد تا بالاخره علت را که همان سنگ بود پیدا کرد، اما او برای رسیدن و برداشتن آن سنگ مجبور بود بر خلاف جهت جریان رودخانه شنا کند. هر چه قدر دشوار، سختی این کار را به جان خرید و با تمام تلاش آن قدر در خلاف جهت جریان شنا کرد تا بالاخره به سنگ رسید و آن را از جا کند. جریان آب شدت گرفت و دوباره زندگی به آن رودخانه بازگشت.


آن ماهی بین دیگر ماهی ها محبوب و به اسطوره ی نسل های بعدی بدل گشت. نسل های بعد که سودای شهرت و قهرمانی در سر داشتند از خود پرسیدند که چه چیزی آن ماهی را اسطوره کرد؟ بله احتملا خلاف جهتی که دیگران شنا می کنند شنا کردن! پس ما نیز خلاف جهت جریان شنا می کنیم تا مثل او خاص و معروف شویم!

 


آنان حتی به خود زحمت ندادند که فکر کنند آن ماهی چرا خلاف جهت جریان حرکت کرد. کورکورانه و بدون این که بدانند پی چه می گردند، خلاف جهت حرکت کردند، غافل از این که آن ماهی بیهوده و از سر ماجراجویی یا زورآزمایی با آب و یا برای خودنمایی و شهرت خلاف جهت شنا نکرده بود. او برای برداشتن سنگی این کار را کرده بود.


داستان آشنایی ست، نه؟  شاید بیشتر از هر کس برای ما و جامعه ی ما قابل لمس باشد!


دوره ای شده که  روشنفکر شدن، مترقی به نظر رسیدن، جلب توجه کردن و خودنمایی، در خلاف جهت حرکت کردن خلاصه شده و بس!


روزگاری بود که روشنفکری و روشنفکر شدن به این سادگی ها نبود، بلکه بها می خواست، هزینه طلب می کرد. کسانی که روشنفکر نام می گرفتند نه سودای شهرت و خودنمایی و جلب توجه در سر داشتند و نه به دنبال قهرمان بازی و هر انگیزه ی کم ارزش دیگری بودند، بلکه صرفا جمعی از انسان های دردمند و دلسوز بودند که از مشاهده ی وضع هم نوعان خود رنج می بردند. حتی در بسیاری از مواقع از اشراف بودند و همه چیز از ثروت گرفته تا شهرت در زندگی داشتند و اصولا کمبودی از این لحاظ حس نمی کردند و نیازی به خودنمایی و جلب توجه نداشتند. منتهی دغدغه ی آن ها این بود که آن خوشبختی را تنها برای خود نمی خواستند.

 

وقتی که در مشکلات جامعه ی خود و رنج هایی که دیگران می کشیدند عمیق می شدند و علت و ریشه ی آن را تشخیص می دانند، باید برای تغییر و برطرف کردن آن کاری می کردند و بدیهی ست که اگر قرار بود برای تغییر وضع زمانه ی خود به همان الگوها و همان کارهایی که همگان کرده بودند و می کردند بپردازند، چیزی عوض نمی شد، چرا که اگر قرار بود با همان روش ها و سبک زندکی ها چیزی عوض شود قاعدتا باید تا به آن موقع می شد. پس برای تغییر وضعیت دست به ابتکار عمل می زدند. به سنت های غلطی که سد راه حرکت جامعه شده بود پشت پا می زدند و در یک کلام برای عوض کردن آن خلاف جهت حرکت همگان حرکت می کردند. همین باعث می شد که به صورت ناخواسته و خودکار، متفاوت از بقیه بشوند، متفاوت حرف بزنند و حتی گاهی طرد و تنها بشوند.

حال آن که امروز، روشنفکری و روشنفکر شدن سرگرمی خوشایند و بازیچه ی کسانی شده که سودای خودنمایی و جلب توجه در سر دارند. این افراد به روشنفکران قدیم می نگرند و می بینند همگی به راستی کارهایی عجیب و متفاوت از بقیه کرده اند، چنین لباس می پوشیدند، چنان حرف می زدند، با همه مخالفت کرده و حرف هایی زده اند که برای دیگران غیر قابل فهم و عجیب و غریب بوده است، تنها شده اند، پس ما هم چنین می کنیم تا روشنفکر شویم! عجیب می پوشیم، عجیب حرف می زنیم، طوری حرف می زنیم که کسی نفهمد! حال آن که روشنفکر شدن که یک شغل نبود، به خودی خود یک هدف نبود، در پس روشنفکر شدن درد نهفته بود، انگیزه ی تغییر بود و همین انگیزه ی نخستین بود که به صورت خودکار فرد را تا جایی می برد که روشنفکر نام گیرد و به خودی خود متفاوت به نظر برسد، نه بر عکس!  



در یک کلام در این زمانه، اگر می خواهی روشنفکر شوی، اگر می خواهی معروف شوی و می خواهی توجه همه را جلب کنی، یک قانون بسیار ساده دارد، فقط باید خلاف جهت حرکت کنی و با هرچه که همگان می گویند مخالف باشی، همین!


ملت از فلان فیلم خوششان می آید؟ تو بگو که صرفا یک فیلم عامه پسند و یا Overrated است.
تب خواندن فلان کتاب جامعه را می گیرد؟ تو بگو که این یک کتاب زرد است، حتی بدون این که به خودت زحمت دهی و دو کلمه سرچ کنی مفهوم کتاب زرد چیست!
در یک کلام، اگر گفتند شب است ، تو بگو روز است! به همین سادگی.
در عوض بیا کارهایی بکن که هیچ کس نمی کند. بچسب به چیز هایی که هیچ کس نمی بیند و نمی خواند و از آن خبر ندارد!


این کاملا درست است که کتاب های زرد معمولا خیلی زود فراگیر می شوند یا فیلم های مبتذل و سطح پایین بسیار پرفروش، اما آیا هر گردی گردوست؟
هر چه که فراگیر شده لاجرم سطح پایین است؟
بله درست است، بسیاری از آثار تفکربرانگیز و ارزشمند میان مردم ناشناخته می مانند، اما این دلیلی ست که هر چه که ناشناخته مانده، اصالتی پشت خود داشته باشد؟


در ابتدای متن گفتم که داستان ماهی به خصوص برای جامعه ی امروز ما بسیار آشناست، منتهی جالب است بدانید که از این اوضاع و احوال نمونه های تاریخی بسیار است! بد نیست دو مورد را مثال بزنم:


مورد اول: اروپای بین دو جنگ جهانی و فضای مسمومی که از آن غول فاشیسم سر برآورد. فضای مسموم و نسل مسمومی که هویت و جایگاه خود را در این دنیا گم کرده بود و به دنبال هویت و راهی برای مطرح شدن می گشتند. هانا آرنت، فیلسوف و تاریخدان بزرگ آلمانی، می نویسد:"در آن دوران آن چه که در بین آن نسل اهمیت داشت، انجام دادن یک عمل غیرقابل پیش بینی قهرمانی و یا جنایی بود که کسی آن را پیش بینی نکرده باشد." یا در جایی دیگر: "آن ها بدون توجه به نظریه یا محتوا، با هواداری از هر چیزی که جامعه آن را منع کرده بود ارضا می شدند."

 


مورد دوم: در دهه شصت و هفتاد میلادی جنبشی میان جوانان در آمریکا راه افتاد به نام هیپی گری. علت اصلی شکل گیری این جنبش اعتراض به جنگ ویتنام بود. گرچه در ابتدا اهداف والایی در پس این جنبش قرار داشت، گرچه جوانانی آن را تشکیل می دادند که عاشق صلح و انسانیت بودند و از زندگی فردگرا و منفعت جویی بیش از حد جامعه و فرهنگ خود به ستوه آمده بودند و گرچه این جنبش تا جاهایی هم نتیجه داد، اما خیلی زود ظواهری بیش از آن نماند. در ابتدا این جنبش به مخالف با همان فرهنگ فردمحور و منفعت طلب بورژوایی که در سیاست نیز کاملا نمایان شده و جنگ ها راه انداخته بود مخالفت کرد، اما کم کم از چنین مخالفت آگاهانه ای با بخشی از فرهنگ جامعه، تبدیل شد به مخالفت کورکورانه و لجوجانه با کل فرهنگ جامعه و هر چه عامه ی مردم می کنند. اگر همه موهای خود را مرتب کوتاه می کنند پس ما نمی کنیم، اگر ناخن های خود را کوتاه می کنند پس ما نمی کنیم، اگر چنین می کنند، ما چنان می کنیم و ... .
 

 

اما یک سوال اساسی، ریشه و علت این پدیده چیست؟ پدیده ای خود به خودی و خودجوش است و صرفا به جامعه و تک تک افراد بر می گردد؟ یا این که از جای دیگری آب می خورد؟ احتمالا از دو یادداشت هیولای آدم خوار کنکور و خلاقیت از جنس آزادی ست متوجه شده اید که همیشه در بررسی یک معضل در جامعه، ریشه را در خود جامعه نمی بینم! بگذارید برای پاسخ بهتر به این سوال برگردیم به مثال اروپای بین دو جنگ.

 

در آن مثال، طبق گفته ی خانم آرنت، یکی از علل سر برآوردن چنین نسلی، یک دگرگونی اساسی در ساختار اجتماع و فروپاشی طبقات بود. در اروپای پیش از جنگ هر انسانی خود را متعلق  به یک طبقه، گروه، حزب سیاسی و ... می دانست و از آن طریق هویت خود را تعریف می کرد. با فروپاشی و نابودی ساختار اجتماع، افرادی که تا پیش از آن هویت و جایگاه خود در این جهان را بر پایه ی همان طبقه و یا گروهی که عضو آن بودند تعریف می کردند، به ناگاه هویت خود را از دست دادند. برای همین نیاز و تشنگی شدیدی به پیدا کردن هویت، ابراز وجود و مطرح شدن در آن جامعه موج می زد.

 

گویی نقش هر انسانی در اجتماع به یک آن از او گرفته شده و گم شده بود. مثل این که نقش بازیگران صحنه ی تئاتر را از آنان بگیری. تا قبل از آن برای همه ی آن ها راهی بسیار ساده و از پیش تعریف شده برای نشان دادن استعداد ها، احساسات و در کل ویژگی های درونی خود به دیگران گذاشته شده بود. به طور مثال به وسیله ی مهارت پیدا کردن در یک شغل و یا حرفه، فعالیت در یک گروه، همکاری با دیگر اعضای صنف، طبقه و یا حزب برای رسیدن به هدفی مشترک، اما بعد از آن دیگر نه! برای همین چنین نیاز شدیدی برای مطرح شدن در آن جامعه پدید آمد. مطرح شدن به هر قیمتی! از طریق دست زدن به اعمال جنون آمیز، مخالف های کور با هر چه که رواج دارد و حتی انجام جنایت های هولناک ( چرا که جنایت نیز توسط عامه ی مردم زشت شمرده می شد).

 

دلیل دیگر لوث شدن تمام ارزش های اخلاقی توسط بورژوازی حاکم بر جامعه و در یک کلام، حکومت بود. ( مانند مثال هیپی گری). چنین نفرتی از بورژوازی و حاکمیت، باعث شده بود تر و خشک با هم بسوزند که و هر چه که در جامعه رواج داشت محکوم شمرده شود و مخالفت با آن یک ارزش قلمداد شود.

 

این که چه چیزی در جامعه ی خود ما چنین احساس شدیدی به مطرح شدن و ابراز وجود کردن آن هم بدون بها را در میان برخی پدید آورده نمی دانم، شاید شما بتوانید کمک کنید! اما یک چیز حتمی ست، آن هم این که مشابه مثال های تاریخی که بررسی شد، قرار نیست ریشه ی این مشکل،حداقل به طور کامل، به خود اجتماع برگردد!


نظرات (۳)

  • پدرام صادقی
    چهارشنبه ۳ آذر ۰۰ , ۱۴:۳۵

    سلام هومن . نوشتت رو قبل از اینکه حتی ویرایش بکنی خوندم. نمی‌دونی چقد منتظرش بودم 😅
    بریم سر اصل مطلب
    از لحاظ نگارشی که حرف نداشت. مخصوصا تمثیل اولت( همون ماهی) عالی بود.( در حد تمثیل‌های افلاطون بود!) ولی از نظر محتوایی لازم دیدم که به چند مطلب اشاره کنم. از اونجا که می‌دونی آدم ریزبین و سخت‌گیری هستم، امیدوارم از انتقادات من تعجب نکنی😅 چون که به نظر من انسان به خصوص در موارد کلی باید دست به عصا راه بره و سعی بکنه توی جزئیات دقیق بشه. مثلا اگه ما از فاصله‌ی ۳۰۰ متری یه حیوون رو ببینیم، نمی‌تونیم تشخیص بدیم که اسب هست یا الاغ. وقتی فاصله شد ۱۰۰ متر میتونیم با اطمینان بگیم اسبه یا الاغ، اگه فاصله هنوز کمتر شد میتونیم حتی نژاد اون رو هم مشخص کنیم. بنابراین پیش‌بینی ذهنی ما در فاصله‌ی دور نه از قوی بودن قدرت استنتاج ما، بلکه از ضعف و نادانی ما توی جزئیات و مفردات ناشی میشه‌. این یه مقدمه ، حالا میرم سراغ متنت
    توی اوایل متنت به نظر من یه جور تناقضی دیده میشه. نوشتی که روشنفکران اصیل انسان‌هایی بودند که به دنبال خوشبختی برای دیگران بودند و درد و رنج اون‌ها رو می‌دیدند و به دنبال اصلاح اونا بودن. بعد از این گفتی که اون‌ها حتی گاهی اوقات از اشراف بودند و پول و این‌ها رو داشتن ولی این خوشبختی رو برای خودشون نمی‌خواستن. مگه اساساً فیلسوف و روشنفکر و روشن‌اندیشی هست که برای خودش پول و مادیات رو بخواد🙁! اون‌ها اساساً مادیات _چه افراط در اون و چه تفریط در اون_ رو موجب تباهی می‌دونستن. حتی افلاطون توی جمهور خودش از زبان سقراط می‌نویسه که یک شهر باید از دو چیز دور باشد تا سعادت‌مند شود؛ فقر و ثروت. چرا که فقط انسان را به چیزهایی محتاج می‌کند که جلوی رشد او رو میگیرد و ثروت انگیزه رو از انسان میگیره!
    و علاوه بر این، برای یک اندیشمند خوشبختی مسئله‌ای نیست! بلکه تنها چیزی که برای او اهمیت داره گام برداشتن در مسیر درسته . هدف والا داشتن و برای آن هدف جنگیدنه. آدم خوشبختی رو میخواد چیکار کنه؟ من به شخصه فکر نمی‌کنم ارزش انسان در حد خوشبختی این دنیایی باشه. خوشبختی اینه که جلوی تمام کسایی که اشتباه می‌کنن بایستی و بگی نه! خوشبختی اینه که تغییر سازنده رو بپذیریم ولی مصالحه نکنیم. فرق هس میان تغییر کردن و مصالحه کردن.  
    نکته‌ی بعدی که می‌خواستم بگم اینه که در اواخر متنت گفتی که به دلیل بی‌طبقه شدن برخی افراد پس از جنگ جهانی اول، گرایش‌های فاشیستی ناگهان زیاد شد. مگه اصولا فرد می‌تونه در هر لحظه بی‌طبقه باشه؟ و بعد اصلا طبقه چیه؟ یه مفهوم واضح واسه طبقه‌ی اجتماعی که وجود نداره که ما بیایم تقسیم کنیم فلانی طبقه‌ی متوسطه ، فلانی elite جامعه هس یا فلانی طبقه‌ی کارگره. به نظر من علت اصلی این پدیده که خودت هم بعداً اشاره کردی توی متنت توجه حکومت و سایر نهاد‌های اجتماعی مثل دین و مذهب روی چیزای فرعیه. کافیه به دغدغه‌های دینی حضرات خودمون نگاه کنیم: آیا دختران می‌توانند دوچرخه سواری کنند؟🙁 و امثال این موارد. در حالی که نظام امپریالیستی داشت به تاخت به جامعمون حمله می‌کرد ما سرگرم مسائل کوچکی از این دست بودیم؛ دانشگاه رو حضوری بکنیم یا نکنیم؟ بریم سر کلاس؟ چطوری امتحان بدیم ؟ 🤔
    از این بدتر، یه سری اومدن و مفاهیم رو در دست خودشون گرفتن و دور خودشون دیوار مستحکمی کشیدن و اجازه‌ی نزدیک شدن کسی رو با برداشت‌های متفاوت از اون مفاهیم نمی‌دن. کی گفته که فقط کمونیست‌ها می‌تونن از مارکس استفاده کنن و یا فقط روحانیون از اسلام؟ تازه جالبه که حضرات کنفرانس وحدت اسلامی و ادیان برگزار می‌کنن در صورتی که ما وحدت درون مذهبی یا درون ایدئولوژیکی هم نداریم چه برسه به بین مذاهب و ادیان😅!
    یه نکته هم راجب کتابای زرد گفته بودی، اینجا شوپنهاور یه تفسیر قشنگ داره که میگه هر کتابی به همون میزان که در زمان نوشته شدنش معروف و همه‌گیر میشه برگرفته از عصر و زمانه‌ی خودش هس و چیزی رو کشف نکرده بلکه بیشتر توصیف و تفسیر کرده. بالعکس کتابایی که در زمان خودشون بهشون بی‌اعتنایی میشه یعنی چقدر نویسنده از زمانه‌ی خودش جلوتر بوده که همعصرانش نفهمیدن چی داره میگه و ما الان می‌فهمیم (البته اگه بخوایم بفهمیم). خلاصه که کتابای زرد همیشه زردن، نه اینکه مفید نباشن. بیهقی میگه هر کتابی ارزش حداقل یک بار خوندن رو داره. اما کتابای زرد الان شده وسیله‌ی گذران وقت، و ارزش آزادی انسان هم از نحوه‌ی گذروندن وقتش مشخص میشه. عدالت نیست که این همه کاغذ برای کتابایی مصرف کنیم که عصارشون رو که میگیری چیز جدیدی توش نیس.
    با بقیه‌ی قسمت‌های متنت کاملا موافقم. ایشالا که موفق باشی ❤
    اگر صد قرن ازین عالم بپویی سوی آن بالا
    چو دیگر سالکان خود را هم اندر نردبان بینی

    • author avatar
      هومن مصباح
      ۳ آذر ۰۰، ۱۸:۰۶

      سلام پدرام
      چه قدر برام اشتیاقی که نسبت به نوشته ی جدیدم داشتی انرژی بخشه. آدم اگه بدونه متنی که می نویسه رو حتی یه نفر هم با اشتیاق می خونه براش کافیه.
      در مورد تمثیل اول نظر لطفته.
      و همین طور ممنون از دقت نظری و نگاه موشکافانه ت به متن. درستش هم همینه.

      در مورد ارتباط روشنفکرا و خوشبختی شاید تا حدودی من منظورم رو بد رسوندم. اونجایی که گفتم روشنفکر حقیقی خوشبختی رو فقط برای خودش نمی خواد و می خواد بقیه مردم محروم هم ازش برخوردار باشن، منظور این نیست که هدف اصلی یک روشنفکر مادیات هست و بس، منتهی نمی شه منکر این شد که تا وقتی رفاه مادی برای یک جامعه فراهم نشه، اون جامعه چه ازنظر فرهنگی، چه از نظر علمی و هر بعد دیگه ای به سختی می تونه پیشرفت کنه. همون طور که گفتی، سقراط هم فقر رو سد راه تکامل یک جامعه می دونه‌.
      هدف اصلی من از گفتن این موضوع بیان یکی از اصلی ترین تفاوت های بین روشنفکر حقیقی و روشنفکر نما هست. روشنفکر نما دغدغه خودش رو داره، جلب توجه، خودنمایی و ... . در صورتی که اینا اصلا برای روشنفکر حقیقی مطرح نیست، برای اون دیگران مطرحه و دغدغه ی دیگران وجود داره. چه از نظر مادی و چه ابعاد دیگه. بنابراین شاید یه کم باهات مخالف باشم از این نظر که میگی همه ی روشنفکرا از این مسئله چشم پوشی کردن.
      در مورد جامعه ی بی طبقه هم حقیقتا پدرام این ادعای من نیست و من همونطور که اشاره کردم از هانا آرنت اوردم این بخش رو. اگر دوست داری اطلاعات بیشتری تو این زمینه،جامعه، طبقه و تاثیرش روی هویت شخصی پیدا کنی پیشنهاد می کنم کتاب توتالیتاریسم همون هانا آرنت، فصل اولش رو مطالعه کنی.
      در مورد تعریف کتاب زرد هم که تعریفش از شوپنهاور رو ارائه دادی حقیقتا چنین تعریفی تا حالا نشنیده بودن و تصورم از کتاب زرد یه کمی متفاوت بود، ولی به هر حال مسئله ی اصلی ای که قصد داشتم بهش اشاره کنم اینه که چه بسیار کتاب های پروفروشی و فراگیری که به اشتباه برچسب زرد دریافت می کنن. نمی شه به این دلیل که کتابای زرد پرفروشن ما هم بیایم بگیم هر کتابی که پرفروشه زرده!
      در آخر بازم ممنون از وقت و انرژی ای که گذاشتی، امیدوارم همیشه موفق باشی.🙏🏻❤

  • S.Ro
    پنجشنبه ۴ آذر ۰۰ , ۱۵:۵۵

    من قسمت نمونه هایی تاریخی رو خیلی دوست داشتم 🤭
    در مورد اینکه چرا جامعه ی ما اینطوری شده واقعا نمیدونم اما فکر می کنم اگر جامعه هم یه مقدار آگاه تر بشه و قدرت تفکر و تشخیص بالاتر باشه حداقل فضا کمتر میشه برای افراد روشنفکر نما 🥲

    • author avatar
      هومن مصباح
      ۴ آذر ۰۰، ۲۱:۲۵
      مرسی!😄🙏🏻 چه قدر عالی!
      بله کاملا درست میگین، هر چی خودآگاهی بیشتر بشه این جور پدیده ها هم کم تر می شن، ولی خب، من بازم همون طور که که تو انتهای متن گفتم، حس می کنم برای بالارفتن همون خودآگاهی و افزایش قدرت تفکر جامعه هم، یه چیز ریشه ای تری باید تغییر کنه...

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">