تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان


اتک ان تایتان؛ اثری که دیدن آن برای هر کسی که تشنه ی آزادی ست، واجب است!-بخش اول

مقدمه:

 

( از آن جایی که این متن نسبت به یادداشت های قبل کمی طولانی تر شده، می توانید برای راحتی کار و صرفه جویی در زمان، از خواندن این بخش صرف نظر کرده و یک راست به اصل موضوع بپردازید.)

چه قدر سخت است از اثری بنویسی که نزدیک به یک سال و نیم فکر و ذکر تو را مشغول خود کرده و عمیقا با زندگی ات در هم  پیچیده و پیوند خورده!

هیچ وقت سابقه نداشته که یک فیلم یا سریال یا هر اثر بصری دیگری این قدر در وجود من نفوذ کند! گویی اتک ان تایتان برای من تبدیل به یک پناهگاه شده! پناهگاهی برای فرار از یکنواختی ها و سختی های زندگی واقعی. باور کنید اغراق نمی کنم! زمانی این مسئله اغراق محسوب می شود که بگویید زندگی واقعی بسا پیچیده تر و عظیم تر این این حرف هاست که یک سریال بتواند پناهگاهی برای آن باشد، منتهی موضوع دقیقا همین است! آن قدر در این اثر از ابعاد مختلف وگوناگون زندگی صحبت شده که گویی خانه ی بزرگی پر از اتاق است، خانه ی گرمی که برای هر دردی، برای هر عاملی که از زندگی خسته تان کرد، اتاقی برای پناه گرفتن دارد، اتاق هایی که تمامی ندارند!


و جالب این جاست که هربار که آن را می بینم، نه تنها برایم تکراری نمی شود، بلکه باعث می شود چیزهای بیش تری را کشف کنم و بفهمم. هر بار داستان عمیق تر می شود، گویی لایه لایه می شود. لایه ها یکی پس از دیگری روی هم می آیند و من در این بین حتی نمی دانم که باید از کجا شروع کنم! هر برهه از داستان به دلیلی شما را همراه خود می کند و با گذر زمان آرام آرام این دلایل تغییر می کنند، طوری در فصل های آخر به نظر می آید در حال تماشای اثر دیگری هستید!


بنابراین علی رغم این که نهایت  تلاش خودم را کرده ام که طبق یک نظم ذهنی این متن را آماده کنم، اگر آن را نوشتاری جسته و گریخته و غیر منظم یافتید که از این شاخه به آن شاخه می پرد، مرا ببخشید! از متنی که برای اثری چنین عمیق و تو در تو نوشته می شود، انتظار دیگری هم نمی توان داشت.


حقیقتا آن قدر حرف برای گفتن از این انیمه هست که همه ی آن ها در یک بخش جا نمی شوند! از هر شخصیتی که می نویسم دلم نمی آید دیگری را ول کنم! به همین دلیل شاید فعلا بهترین کار این باشد که فقط بخشی از آن چه که در ذهن دارم را در این متن بیاورم و بقیه را بگذارم برای قسمت های بعد.


اما این متن را برای چه می نویسم؟ این متن شاید بیش از هر چیز ادای دین و احترام من به این اثر است. ادای احترام به اثری که از آن آموختم، به همراهش اشک ریختم، روحیه پیدا کردم و بار ها به فکر فرو رفتم.


گرچه در بعضی از قسمت های  این متن و متن های بعد سعی می کنم برداشت های خودم از بخش  های مختلف این انیمه را شرح دهم، به هیچ عنوان این متن یک نقد یا تحلیل محسوب نمی شود. در واقع نقد کردن در حد و اندازه ی من نیست. در این متن بیشتر سعی می کنم شما را با احساس و تجربه ای که من از تماشای این انیمه داشتم، چیز هایی که فهمیدم و در کل با این ماجراجویی یک سال و نیمه همراه کنم.


(از این جا سعی می کنم برای منظم تر پیش رفتن، متن را بر اساس زیرشاخه های مختلف، شماره گذاری و دسته بندی کنم. اگر انیمه را تا انتهای فصل سوم ندیده اید، پیشنهاد می کنم فقط بخش اول را بخوانید چرا که از بخش دوم به بعد، متن حاوی اسپویل است.)

 

1-از آغاز، داستان این گونه تکلیف ما را با خودش مشخص می کند...

قبلا در متنی که در مورد انیمه ی ناروتو نوشتم، اشاره کردم که هر اثر خوبی نقطه ای دارد که از بعد از آن، شما با خود می گویید من هر طور که شده باید این اثر را تا انتها تماشا کنم!


برای هر اثری فرق می کند. گاهی بسیار طول می کشد. مثلا باید یک ساعت از یک فیلم سینمایی را به زور ببینی یا مثلا خودت را مکلف کنی که 100 صفحه از کتابی را بخوانی تا بالاخره آن نقطه فرا برسد، اثر تو را همراه خود بکند و دیگر حتی اگر خودت هم بخواهی آن را ترک نکنی! خصوصا در مورد آثار درخشان این اتفاق ممکن است خیلی دیر رخ دهد.


برای من این نقطه از اتک ان تایتان، همان قسمت اول و طرح کلی داستان بود! بشریتی که صد سال است از ترس تایتان ها در دیوار ها محصور شده و شخصیت اصلی داستان، ارن ده ساله، و آن حرف هایش در قسمت اول.

 

ارنی که تشنه ی آزادی ست! ارنی که از زندگیِ به قول خودش گوسفند وارِ اطرافیانش خسته شده! ارنی که متفاوت می اندیشد، ارنی که از اطرافیانش که نمی توانند زندگی را فرای خوردن و خوابیدن و داشتن امنیت ببینند خسته شده. ارنی که به خوبی فهمیده زندگی هر چقدر هم پر از امنیت باشد، تا آزادی به همراهش نباشد، مفت نمی ارزد! ارنی که می خواهد دنیای بیرون را ببیند!  ارنی که بر خلاف دیگران از تایتان ها نمی ترسد، از آن ها کینه دارد! چرا که آزادی ش را از او گرفته اند! ارنی که تعجب می کند از این که همه فراموش کرده اند که روزی آزاد به دنیا آمده اند و کسی این وسط این آزادی را از آن ها گرفته!

 


آدمی سخت می تواند باور کند که این جملات و این طرح داستانی از زبان و ذهن کسی بیرون می آید (ایسایاما نویسنده ی داستان را می گویم) که زیر یوغ دیکتاتوری یا ظلم و ستم زندگی نکرده باشد و بر عکس ساکن یکی از پیشرفته ترین کشور های دنیاست!


باری، داستان با چنین درون مایه ای آغاز می شود.


گرچه ابتدا داستان ساده ای به نظر می رسد، اما انیمه از همان قسمت اول به ما وعده ی یک اتفاق بزرگ تر را می دهد.


داستان از همان قسمت اول به ما می گوید که حقیقت و رازی پشت تایتان ها، منشا آن ها و این که از کجا آمده اند و چرا بشریت را به چنین روزی انداخته اند هست و نه ما و نه شخصیت های داستان آن را نمی دانیم.

 

در یک کلام به ما می گوید که  قضیه به این سادگی ها هم نیست و برخلاف آن چه که به نظر می رسد، صرفا داستان تکراری مبارزه ی انسان ها با یک سری هیولا های بی شعور و بی منطق نیست، بلکه راز و حقیقتی بسا گسترده تر و عمیق تر در پس خود دارد و قرار نیست حالا حالا ها آن را به ما بگوید. دقیقا هم از نقطه ای این مطلب را به ما می فهماند که در قسمت اول گریشا، پدر ارن، کلید زیرزمینش را به او نشان می دهد و می گوید که راز پشت تایتان ها در این زیرزمین نهفته و بعدا او را از این راز و حقیقت آگاه خواهد کرد.


 همان طور که گفتم، ما نیز هیچ چیزی فراتر از شخصیت های داستان نمی دانیم و این چه شیوه ی فوق العاده ای برای روایت این داستان است. چرا که ما هم به عنوان بیننده، اول کار، این روایت اولیه را تا حدی باور کرده و سپس قدم به قدم، همراه شخصیت های داستان به آن حقیقت مرموز نزدیک می شویم و دقیقا همراه با آن ها شوکه می شویم! این گونه احساسات و حیرت آن ها کاملا برای ملموس و درک شدنی خواهد بود و ما صرفا یک ناظر خارجی و آگاه به مسائل نخواهیم بود.


و اما نکته ی سومی که داستان از همان قسمت اول گویی با پتکی بر سر تماشاچی می کوبد این است که اصلا و ابدا شوخی ندارد! داستان، داستان بی رحمانه ی زندگی و بقا است و شاید به دلیل همین شباهتش به دنیای واقعی این قدر ملموس می شود. از همان قسمت اول یکی از عزیزان ارن به شکل وحشیانه ای کشته می شود و خانه و زندگی آن ها به باد می رود. داستان تا همین جا متوقف نمی شود! به طور کلی داستان از کشتن شخصیت ها حتی شخصیت های کلیدی و مهم ( که این روش در روایت یک داستان چندان تا قبل از این اثر مرسوم نبود) هیچ گونه ابایی ندارد و این قضیه را هر چند وقت یک بار تکرار کرده و بی رحمی حاکم بر زندگی را تا بن استخوان به مخاطب یادآوری می کند! و ارن هم ابدا آن قهرمان جادویی و شکست ناپذیر داستان نیست. حتی با وجود این که یک تایتان شیفتر است، شکست می خورد و بد هم شکست می خورد، دوستان و عزیزان و هم رزمانش به بدترین شکل ممکن از دست می دهد و در مواقعی حتی خود او مسئول این اتفاقات است.


یادآوری! از این جا به بعد متن حاوی اسپویل تا انتهای فصل 3 است!


2-فصل دوم و راز های پشت دیوار، راینر و برتولت

دو فصل اول با تمرکز به همین قضیه روایت می شود و البته چندین جا پیرو وعده ای که از برملاشدن یک راز داده شده بود، داستان شما را هر چند قسمت یک بار با دادن نشانه هایی از این راز کنجکاوتر و کنجکاو تر می کند. از وجود تایتان درون دیوارها تا وجود انسان هایی که به تایتان تبدیل می شوند و از آن سوی دیوار آمده اند. خصوصا زمانی که با برملا شدن هویت راینر و برتولت شما را انگشت به دهان می گذارد! راینر و برتولتی که دقیقا تا همین چند قسمت قبل در ذهن مخاطب از آن ها یک قهرمان ساخته شده بود،  ناگهان دشمنان اصلی و خائن از آب در می آیند!

 


 اما باز هم، باز هم داستان به سنت قبلی خود وفادار باقی می ماند. به ما هشدار می دهد که زود قضاوت نکنیم! گرچه بسیار سخت است! حقیقت جلوی چشم ماست، راینر و برتولت همان هایی هستند که 5 سال پیش باعث مرگ هزاران انسان شدند! مگر می شود؟ چگونه می شود صبر کرد؟

ولی باز هم نویسنده می گوید که صبر کنید، خصوصا با این حرف های برتولت:


بهم بگین کی، کی می خواد با انتخاب خودش این همه آدم بکشه؟ کی دوست داره همچین کاری کنه؟ فکر می می کنین من واقعا می خوام این کار رو انجام بدم؟ مردم ازمون متنفرن، به خاطر کارهایی که کردیم مستحق مرگیم، کارایی که نمی تونیم ازشون پا پس بکشیم، ولی ما نمی تونستیم با گناهامون کنار بیایم. تنها موقعی که کمی آرامش داشتیم، وقتی بود که تظاهر به سرباز بودن کردیم. همه اش دروغ نبود! کنی، جان! درسته که همه رو فریب دادیم، ولی همه ش دروغ نبود! ما واقعا شما ها رو دوست خودمون می دونستیم! هیچ کدوم از ما حق نداره عذرخواهی کنه، ولی یه نفر، خواهش می کنم، خواهش می کنم فقط یه نفر، ما رو پیدا کنه!


3-اروین اسمیت، مسیر دردناک مبارزه

جمله ی  معروفی از آرمین، یکی از شخصیت های اصلی داستان، هست که می گوید:

 

" بدون فدا کردن چیزی، نمی توانی چیزی را تغییر دهی."


حال سوال این جاست: شما برای ایجاد تغییر، چه قدر حاضرید فدا کنید؟ تا کجا پیش می روید؟ چه چیزهایی را فدا می کنید؟ وقتتان؟ دوستانتان؟ مال و جانتان؟ جان. فراتر از جان هم هست؟ بیش تر از آن را هم می توان فدا کرد؟


بله می شود، چیزی که فدا کردن آن بسا سخت تر از جان دادن است:  تصوری که از خودتان برای دیگران می سازید و طوری که اجازه می دهید آنها شما را قضاوت کنند.

وقتی شجاعانه در راهی بمیرید، از شما به عنوان قهرمان یاد می کنند، اما گاهی لازم است برای ایجاد تغییر واقعی و بزرگ تر زنده بمانید، کاری کنید که برای دیگران قابل درک نیست و به دنبال آن دریایی از تهمت و اهانت را به جان بخرید.


بله اروین اسمیت حاضر شده تا این حد پیش رود. او برای ایجاد تغییر واقعی، برای کشف راز پشت تایتان ها، رازی که از کودکی به دنبال کشف آن است، لعن و نفرین مادران داغ دیده ی سربازانش را به جان خریده. او حاضر شده قدم در مسیری بردارد که باعث می شود از او به عنوان یک شیطان یاد کنند.( اشاره به جمله ی فلوک فاستر در قسمت 18 فصل 3)


فرمانده بودن برای گروهی که هر بار وقوع شکست برای آن تقریبا حتمی ست، هدایت جنگ برای هدفی که هر بار برای آن باید جان عده ی کثیری را فدا کنی ( به قول خود اروین سربازان را به دل جهنم ببری) و به این زودی ها هم نتیجه نمی دهد، بار سنگینی ست که وی متحمل شده.

 


لعن و نفرین هایی که اروین در این راه متحمل می شود بسیار یاد آور زندگی غم انگیز جنگجویان راه آزادی ست. رهبرانی که می جنگند و می جنگند اما به نتیجه ای نمی رسند. دست آخر تنها چیزی که نصیبشان می شود چنین حرف هایی ست:

 

" این همه سربازان پر امید را به دل مرگ بردی، دست آخر به هیچ نتیجه ای هم نرسیدی. آن همه خون برای چه داده شد؟ برای هیچ، بی فایده بود!"


و سرتاسر اتک ان تایتان مملو از این طعن و کنایه هاست که از چپ و راست نثار واحد شناسایی و فرمانده اروین می شود. تعجبی هم ندارد. مردم معمولی هیچ گاه تاب تحمل جاده ی طولانی رسیدن به آزادی را ندارند، آن ها معجزه می خواهند، آن ها نتیجه را درجا و همین الان می خواهند.

 

ولی به تاریخ نگاه کنید، کجا ملتی یک شبه و در یک آن به آزادی رسیده است؟ تاریخ پر است از مسیرهای چند صدساله ی کج دار و مریز و رنگ شده از خون برای رسیدن به آزادی.


بی راه نیست که گفته اند بسیار خودخواهانه است که وقتی برای آزادی می جنگیم، انتظار داشته باشیم این آزادی و نتیجه ی عمل را خودمان و نسل خودمان ببینیم! گاهی باید فقط جنگید و جان داد برای رسیدن به هدفی که شاید مدت ها بعد از مرگ خودمان ثمر می دهد. بله حقیقت تلخی ست.


جالب است که در ادامه ی انیمه می بینید شخصیت هایی مثل جغد (ارن کروگر) و گریشا پدر ارن، کاملا بر این حقیقت واقف بودند. هر یک به خوبی می دانستند که با به ارث بردن تایتانِ مهاجم، 13 سال بیش تر عمر نمی کنند. هر کدام فقط باید بخشی از مسیر را طی کنند، بخشی از کار را انجام داده و دست آخر آن را به شخص بعد بسپارند و او هم همین طور به بعدی ( گویی تمثیلی ست از به ارث رسیدن وظیفه ی مبارزه بین نسل های مختلف ملتی برای آزادی) بدون داشتن هیچ چشم داشتی.

 

 

هر دو، هم ارن کروگر و هم گریشا می دانستند که به چشم خود آزادی را نخواهند دید ولی باز این کار را کردند چون که پیروزی را در طولانی مدت می دیدند. آیا با این وجود بی انصافی نیست که وقتی به عنوان ناظر خارجی بیرون از این مسیر زنجیره وار ایستاده ایم بگوییم خون هایی که پرداخت شده بی ثمر بوده؟ تغییری که حاصل نشده هیچ اوضاع هم بدتر شده؟ آیا خودخواهانه نیست که نتیجه ی آن خون ها و آن آزادی موعود را فی الفور همین الان و برای نسل خودمان بخواهیم؟!


به دلیل همین مسیر دردناکی که اروین در زندگی طی کرد، زمانی که در انتهای فصل 3 لیوای باید بین آرمین و اروین یکی را انتخاب کند، در کمال ناباوری، گرچه اول قاطعانه مصمم بود که سرم را به اروین تزریق کند، گرچه می دانست که اروین بیش از هر چیز آرزو داشت که راز پشت تایتان ها را بفهمد و ثابت کند که پدرش اشتباه نمی کرده، آخر سر فهمید که با زنده نگه داشتن اروین فقط عذاب او را بیش تر خواهد کرد و باز هم او را متحمل این عذاب و بار سنگین می کند، به همین دلیل آرمین را انتخاب کرد.

(البته جا دارد اشاره کنم با روندی که فصل چهار و ادامه ی داستان پیش گرفته، به نظر می رسد که خود ارن هم قدم در راهی مشابه اروین می گذارد، منتهی بسا سخت تر و دردناک تر، که شرح آن را برای قسمت های بعد می گذارم.)

 

 


4-نیاز به دشمن خارجی برای برقراری ظلم؛ چرا حکومت و اشراف این قدر از برملا شدن راز پشت تایتان ها هراس داشتند؟

و اما یک سوال اساسی. اگر نیمه ی اول فصل سوم را دیده باشید، خوب می دانید از چه سوالی حرف می زنم.


در فصل سوم، که داستان آرام آرام رنگ و بوی سیاسی می گیرد، (البته اتک ان تایتان از همین فصل سه به بعد، تا فصل چهار و انتهای داستان شدیدا به سیاست گره می خورد) ما می فهمیم که اشراف و سران حکومت چندان دل خوشی از اروین و گروه شناسایی ندارند! گویا گروه شناسایی تا جاهایی پیش رفته و چیزهایی را فهمیده که نباید!( از قضیه ی تایتان های درون دیوار گرفته تا تایتان بنیانگذار درون ارن)


اما چرا؟ مگر حکومت نباید هر بار که گروه شناسایی قدمی برای خلاص شدن از شر تایتان ها بر می دارد خوشحال تر شود؟ با خلاصی از تایتان ها که زمین های بسیاری آزاد خواهند شد و دیگر مشکل کمبود جا و غذا حل خواهد شد؟


خب البته با مشخص شدن حقایق در نیمه ی دوم همین فصل، جواب تا حدودی مشخص می شود. برای حفظ صلحی که صد سال پیش شاه فریتز با مهاجرت به این جزیره در جهان بر قرار کرد.

این را همه می دانیم، اما دلیل مهم دیگری نیز وجود دارد که کم تر به آن پرداخته می شود. دلیلی که در مکالمات بین گریشا پدر ارن و کیت شادیس، فرمانده ی سابق گروه شناسایی، فاش می شود:


" پس می گویی مردم با وجود نابرابری طبقاتی، بی عدالتی و فقر و بدبختی، به خاطر ترس از تایتان ها هنوز در نظم زندگی می کنند، درست است؟"

 


از آن جایی که شاه فریتز همان صد سال پیش خاطرات تمام اتباع یمیر را پاک کرده بود، طبیعتا اشراف و صاحبان قدرت چندان اطلاعی از این صلح و ضرورت حفظ آن نداشتند.( فقط فرقه ی دیوار و خاندان سلطنتی راز را می دانستند) پس چرا این قدر از وجود تایتان ها درخارج دیوار ها راضی بودند؟


یکی از کارساز ترین ترفند های حکومت های ظالم، ایجاد یک دشمن یا مشکل خارجی برای پرت کردن حواس مردم خود از مشکلات داخلی ست. به طور مثال وجود ناامنی در خارج از مرزها و امنیت در داخل مرز، بهترین شیوه برای ساکت نگه داشتن مردم است.


بنابراین هیچ جای تعجب ندارد که وجود تایتان ها در بیرون دیوار ها برایشان مثل موهبتی از خداخواستنی باشد. تا ذهن مردم متوجه این خطر خارجی و ترس از آن باشد، هیچ کس به یاد فقر و نابرابری نمی افتد و هیچ خطری ثروت و منافع آن ها را تهدید نمی کند!


از این جا به بعد را به بخش های بعد موکول می کنم، منتهی قبل از آن به بخشی لاینفک و جدانشدنی از این اثر می پردازم، یعنی موسیقی متن!


اتک ان تایتان تا حد زیادی محبوبیت خود را مدیون موسیقی متن درخشان خود است. شاید اگر چنین موسیقی مناسبی نمی داشت، نمی توانست به این راحتی در صحنه های سرنوشت ساز احساسات مخاطب را این چنین بر انگیزد و داستان را قابل درک  تر کند! بی خود نیست که به آهنگساز این اثر، هیرویوکی ساوانو، لقب هانس زیمر شرق را داده اند!

 


به همین دلیل در پایان این بخش، چند قطعه ی محبوب خودم را قرار می دهم:

(برای گوش دادن با کیفیت بهتر، گزینه ی نمایش با کیفت اصلی را انتخاب کنید)

 

1-Call Your Name

2-Bird in the Cage

3-You See Big Girl

4-Red Swan

( که البته این آخری اوپنینگ نیمه ی اول فصل سوم ست و جزو موسیقی متن محسوب نمی شود)

 

هومن مصباح ۱۸ دی ۰۰ ، ۱۷:۵۹ ۶ ۳۳۲ انیمه

نظرات (۶)

  • لیوای اکرمن
    شنبه ۱۸ دی ۰۰ , ۱۸:۱۰

    فقط میتونم بگم شینزو ساساگیو

    هووووو فردا اتک میاد

    • author avatar
      هومن مصباح
      ۱۸ دی ۰۰، ۲۱:۳۳
      بله بله، بالاخره بعد از یک سال...🥲
  • زری ...
    شنبه ۱۸ دی ۰۰ , ۲۱:۵۶

    چون تعداد قسمتاش زیاده خوف دارم برم سمتش XDD

    چون از اونام که تا تموم نکنم ول نمیدم...

    • author avatar
      هومن مصباح
      ۱۸ دی ۰۰، ۲۲:۳۹
      نه اتفاقا اتک که خیلی طولانی محسوب نمی شه به نسبت انیمه های دیگه😅 بعد شما از یه جایی به بعد اصلا دیدنش دیگه دست خودتون نخواهد بود قول می دم😂
  • لیوای اکرمن
    شنبه ۱۸ دی ۰۰ , ۲۳:۴۷

    بشدت موافقم دو قسمت ببینی

    عاشق میشی

  • S.Ro
    يكشنبه ۱۹ دی ۰۰ , ۰۰:۲۱

    چقدر خوب نوشتین و چقدر خوشحال شدم که تا آخر فصل ۳ بود و تونستم تا آخرش بخونم 🤭
    تجربه و دید شما به داستان خیلی جالب و قشنگ بود ^__^ 
     من که انقدر مجذوب روند نسبتا سریع و داستانش بودم که فرصت نمیشد دقیق تر فکر کنم بهش 🤭😂 
    موسیقی متنش🥲 من که وقتی فصل ۳ رو تموم کردم تا مدت ها پلی لیست اصلیم بودن 🥲
    و اینکه بی صبرانه منتظر بخش های بعدی هستیم 😌

    • author avatar
      هومن مصباح
      ۱۹ دی ۰۰، ۰۰:۵۷
      لطف دارین واقعا😊🙏🏻، خیلی خوشحالم که براتون جذاب بوده
      آره درک می کنم😂 من خودم هم بار اول به سرعت دیدم( یعنی حقیقتا بار اول هیچکس نمی تونه به سرعت نبینه🤦🏻‍♂️😂) و جوانبش خیلی مشخص نشد برام و فقط روند کلی داستان رو دریافتم، بارهای بعدی که دیدمش تونستم دقیق بهش فکر کنم.
      بله در مورد موسیقی متن واقعا حرفی ندارم برای گفتن...🥲
      من حتی تا همین الان هم گاهی اوقات گوش می دم بهش، تکراری نمی شه برام...
      چشم حتما، باعث خوشحالیه، انیمه که یه کم جلو بره کم کم قسمت های بعد رو هم قرار می دم
  • this.is.k
    يكشنبه ۱۹ دی ۰۰ , ۱۹:۴۷

    درود و وقت بخیر
    متن شما را خواندم و لذت بردم و توفیقی شد که من هم نظر و تجربه خود را پیرامون این مجموعه به اشتراک بگذارم.
    پیش از دیدن این سریال، تجربه من از تماشای انیمه محدود به چند انیمه سینمایی در دوران کودکی می شد و در سال های بعد، دور از این دنیای شگفت انگیز، پیوسته به دنبال کنکاش و دانستن هر چه بیشتر درباره سایر آثار سینمایی و کارگردان های فاخر و صاحب نام بودم. زمانیکه تماشای این سریال را به پیشنهاد یکی از دوستان شروع کردم، پیش از اتمام قسمت اول، دریافتم که با اثری بیش از یک مجموعه صرفا "سرگرم کننده و مهیج" رو به رو هستم و درکِ مفاهیم مورد نظر سازنده، منوط به دنبال کردن آن، پا به پای شخصیت ها می باشد. گویی تماشاچیان نیز جزیی از دنیای این داستان می باشند، با این تفاوت که آنرا از پسِ نمایشگری که مقابلشان است دنبال می کنند. همراه شخصیت ها می خندند، می گریند، از دست می دهند، به بیداری می رسند، رنج های گذشته را به یاد می آورند و یا حتی با ابعاد گوناگون وجودی خود رو به رو می شوند.
    برای پرهیز از طولانی شدن متن، خلاصه می گویم، تا کنون مجموعه ای که بتواند این چنین منسجم، پرسش های تامل برانگیزی که هر انسان با آنها رو به رو می شود را مطرح کند، مشاهده نکرده ام!
    جدای از بحث محتوا و مسائل فرامتنی آن، پس از تماشای سه فصل اول، پرسش های متفرقه ای نیز برایم مطرح شد، اعم از اینکه: چرا در برخی از اسامی شخصیت ها و متن آهنگ ها رد پایی از زبان آلمانی مشاهده می شود؟
    چرا منطقه حفاظت شده الدیایی های مارلی و بازوبند هایشان یادآور ماجرای جنگ جهانی دوم و واقعه هولوکاست می باشد؟ گل های زنگوله ای و یا شال گردن قرمز رنگ میکاسا حامل چه پیامی می باشند؟ و......
    آیا این جزییات اتفاقی هستند یا در پس آنها دلیلی نهفته است؟
    سپس به مطالعه تحلیل افراد مختلف درباره آن پرداختم که به نظرم اظهارات صفحه "بهنام فیلم" از برجسته ترینِ آنها بود و تا حدود زیادی پرسش ها را پاسخ داد.
    در نهایت، پس از دیدن اتک آن تایتان یک بار برای همیشه به این نتیجه رسیدم که برای بیداری و آگاهی بخشی، همواره نیاز به مطرح کردن مفاهیم ثقیل و نامفهوم برای عموم مخاطبین نمی باشد؛ گاهی می توان با به تصویر کشیدنِ داستانی الهام گرفته شده از واقعیت زندگی انسان ها، تاثیری شگرف بر روح و جان آنان گذاشت. تنها یک ذهن پویا و دغدغه مند را می طلبد تا با ظرافت قطعات را کنار یکدیگر قرار داده و آنرا به نمایش بگذارد.

    پی نوشت: جالب است بدانید که فسلفه شال گردن میکاسا ریشه در یکی از افسانه های آسیای جنوب شرقی (چین) دارد که از آن با عنوان red thread of fate یاد می شود. به نظر شما دو واژه نخست عنوانِ این افسانه می تواند یادآور کدام انیمه سینمایی معروف باشد؟😁

    • author avatar
      هومن مصباح
      ۱۹ دی ۰۰، ۲۱:۳۹
      سلام وقتتون به خیر

      اول از همه باید بگم خیلی برام مایه خوشحالیه که می بینم شما این قدر جدی و عمیق به این اثر نگاه کردین، حقیقتش اکثر افرادی که دیدم، صرفا این اثر رو می بینن که لذت ببرن و دیگه خیلی خودشون رو با مسائل عمیق و فلسفی که داستان مطرح می کنه درگیر نمی کنن.

      و چه قدر برام جالبه که نظرتون شبیه منه، من هم حقیقتا همون طور که توی متن گفتم، تا به الان اثری نظیر اتک ان تایتان ندیدم!

      و بله کاملا درست میگین. من هم سعی کردم کمی به این مسئله توی متن اشاره کنم. بر خلاف اکثر آثار دیگه، بیننده ی این سریال تقریبا هیچ چیزی فراتر از شخصیت ها نمی دونه و به قول شما مجبوره پا به پای اون ها پیش بره و دقیقا همون احساساتی که اونا تجربه می کنن رو تجربه کنه.

      بله دقیقا! ارجاعاتی که به زبان و تاریخ آلمان میشه اصلا تصادفی به نظر نمی رسه! البته حقیقتا دلیل این کار رو من هنوز نمی دونم، آیا واقعا چیزی هست که فرهنگ و پیشینه ی تاریخی آلمان رو از دیگر ملل جدا و متمایز می کنه یا این که صرفا سلیقه ی خود نویسنده ی داستان بوده؟ البته قاعدتا باید چیزی در کار باشه، احتمالا بی ارتباط نیست که بزرگ ترین جنگ های خانمان سوز تاریخ بشر از آلمان شروع شدن، منتهی هنوز باید راجب چرایی این کار نویسنده بیشتر تحقیق کنم، اگر هم شما اطلاعات بیش تری دارین خوشحال میشم به اشتراک بذارین.

      بله پیج بهنام فیلم عالیه! یادمه وقتی آخرین پستی که راجب اتک گذاشته بودن و ارتباط یکی از دیالوگ هایی که تو قسمت اول فصل یک گفته می شه رو با کمدی الهی دانته بررسی کرده بودن دیدم، انگشت به دهان موندم که ایسایاما چطور با اون سن کم اینقدر مطالعه و اطلاعات گسترده داشته و این ها رو جا به جای انیمه به طرق مختلف گنجونده؟

      کاملا درسته، گاهی یک اثر بصری خوب می تونه کاری بکنه که ده ها کتاب با یک انسان نمی کنه، و ایسایاما چه قدر خوب این کار رو انجام داده.

      در مورد این افسانه کمی شنیده بودم، فکر کنم انیمه ی Your Name رو می فرمایین درسته؟

  • زهرا بیت سیاح
    دوشنبه ۲۰ دی ۰۰ , ۰۰:۰۳

    چند وقت پیش خیلی اتفاقی یکی از دوستام این انیمه رو معرفی کرد و بعد من دیگه نتونستم ازش جدا بشم:))

    زاویه دید داستان و روایت خیلی خوب بود. و همون طور که اشاره شد ارجاعات مختلفی که داشت برام حسابی جذاب بود. اون بخشی که موفق میشن پادشاه قلابی رو عزل کنن و بعدش بلبشوهایی که به مرور راه می‌افته منو حسابی یاد نظریه‌های سیاسی انداخت. اینکه وقتی یکجایی دیکتاتوری باشه، مردم بالاخره قیام می کنن و انقلاب. بعدش اما کم کم به مرور همه چیز میریزه بهم. و بعد همه در انتظار می مونن تا یه ناجی بیاد و همه چیز رو جمع و جور کنه. و انگاری این سرشت بشره که تو آزادی کامل نمی تونه زیست کنه و به یه محدوده و حصار نیاز داره!! البته منظور اجتماعه. وقتی که تعداد افراد زیاد باشه نیاز به برقراری نظم هست. پس درهر صورت هرجوری که حساب کنی آزادی کامل وجود نداره.

    و اون شباهت ها به آلمان و یادآوری جنگ جهانی دوم و لهستان و این چیزا، اونا هم برام بی‌نظیر بود و حسابی به وجد می‌اومدم:)

    شخصیت پردازی‌های خوبی هم داشت. چرخش‌ها و تغییرها رو دوست داشتم. میشد نکات ریز روان‌شناسانه رو ازش برداشت کرد.

    خلاصه که کلا خیلی خوب بود:)

    • author avatar
      هومن مصباح
      ۲۰ دی ۰۰، ۱۵:۲۳
      چه قدر عالی.
      بله چرخش های داستانیش از لحاظ روانشناختی به شدت بیننده رو تحت تاثیر میذاره.

      حقیقتا اگر بخوام صادق باشم، با احترام، چندان با برداشتتون از اون قسمت داستان موافق نیستم، که البته خب این هم برداشت من از داستانه و شاید هم من اشتباه کنم، ولی خب در هر حال، من حس کردم از وقتی که شاه قلابی رو برکنار کردن اتفاقا برعکس بالاخره یه نظمی شکل گرفت و همه ی اقشار جامعه بالاخره متحد شدن و به دنبال همین اتفاق، بالاخره واحد شناسایی تونست دیوار ماریا رو پس بگیره و آواره ها بعد از پنج سال به خونه و زندگیشون برگشتن و در کل بسیاری از مشکلات داخلی حل شد.
      از نقطه ای دو دستگی بین مردم پارادیس رخ داد که ارن نقشه ی متفاوتی رو انتخاب کرد که این هم بر میگرده به یه اتفاق دیگه که هنوز توی انیمه نشون نداده و توی مانگا هست و من برای این که اسپویل نشین چیزی نمیگم.
      بله آزادی مطلق هیچ وقت مطلوب نبوده، همیشه به یکسری قوانین برای برقراری نظم نیاز هست، منتهی مردم الدیا هم به دنبال آزادی مطلق نیستن، بلکه دنبال حق زندگی ان، حق این که آزاد باشن دنیای بیرون رو ببینن و خودشون فکر کنن و تصمیم بگیرن نه این که کسی خاطراتشون رو ازشون بگیره و براشون تصمیم بگیره که چطور فکر کنن و به چه تاریخی باور داشته باشن. که خب ملل دیگه این حق رو براشون به رسمیت نمی شناسن و می خوان همه شون رو از ته نابود کنن.
      در کل ممنون که شما هم نظرتون راجب انیمه رو به اشتراک گذاشتین🙏🏻
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">